آرشیو های وبلاگ
موضوعات وبلاگ
آخرین مطالب ارسالی
پیوند های روزانه
امکانات
آرشیو های وبلاگ
موضوعات وبلاگ
آخرین مطالب ارسالی
پیوند های روزانه
امکانات
زن و شوهر جوانی سوار بر موتور سیکلت در دل شب می رانند...
آنها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند...
زن جوان:یواش تر برو من خیلی میترسم!
مرد جوان:نه،این جوری خیلی بهتره!
زن جوان:خواهش میکنم،من خیلی میترسم!
مرد جوان:خوب،اما اول باید بگی دوستم داری...
زن جوان:دوستت دارم،حالا می شه یواشتر برونی...
مرد جوان:مرا محکم بگیر...
زن جوان:خوب،حالا می شه یواشتر برونی...
مرد جوان:باشه به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی سرت بذلری،آخه نمیتونم راحت برونم،اذیتم میکنه.
.
.
.روز بعد روزنامه ها نوشتند:(برخورد یک موتور سیکلت با ساختمانی حادثه آفرید.)
.
.
.
در این سانحه که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد،یکی از دو سر نشین زنده ماند و دیگری در گذشت...
مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود،پس بدون این که زن جوان را مطلع کند با ترفندیکلاه کاسکت خد را بر سر او گذاشت و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند...